شعری از ه.ر

 

لحظهء  رفتن تو

 

دل من سخت گرفت

 

چشمم آن لحظه دگر شوخ نبود

 

خیره بر دیدهء  سوزان تو ماند

 

خیره بر دست قشنگ تو که لاقید خداحافظ گفت

 

قلب من نرم قدمهای ترا تا دم درگاه وداع، تلخ شمرد

 

شهر نارنج وبهار تو به جانم پژمرد

 

دلم از من پرسید

 

شاید عاشق شده ای

 

شاید این صورت بی پردهء توست

 

شاید او می داند

 

که تو هم گیر و اسیر دل  و  درگیر تفأل ماندی

 

شاید از درد به خود می پیچی ...

 

بی تو آغاز سفر دیر رسید

 

بی تو پایان سفر زود رسید

 

تو چه زود آخر و آغاز سفر را به دلم چسباندی

 

راه بی آخر من، آخر بیراههء من

 

من به این راه پر از دلهره بی توشه به راه افتادم

 

گرچه از آخر این شوخی عجیب می ترسم

 

من به چشمان تو اکنون نگران می نگرم

 

و به آن خندهء تلخ

 

روی لبهای قشنگ تو که چشمان مرا می سوزد

 

زندگی می گذرد

 

خندهء سرد تو هم می گذرد

 

این دو خط شعر و دلی تبزده جا می ماند

 

شوخی تلخ من این لحظه دگر پایان یافت

 

 

آخرین برگ قمار و دل لرزیدهء من در کف توست

 

من کنون رام توام

 

پای تردید تو تا مرز جنون من و زهرخندهء تو

 

پای یک شوخی سرد

 

پای نفرین توام

 

آخرین حرف مرا حال شنیدی تو عزیز

 

می توانی بروی!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
... سه‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:53 ق.ظ

می دونی . بارون با حسهای گم شده آدما چه ها که نمی کنه ؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد