چند روز بیشتر به پایان تعطیلات باقی نمونده،با اینکه مدت تعطیلات برای من کمتر از دو ماه بود ولی خوشحالم از اینکه بالاخره داره تموم میشه.
از فکر اینکه سه شنبه باید صبح به اون زودی  از خواب بیدار شم یه کم وحشت میکنم یه کم ناراحت میشم یه کمم خوشحال.وحشت از اینکه توی این مدت  کوتاه خیلی تنبل شدم و این صبح زود بیدار شدنا تا یه مدت کوتاهی برام آزار دهنده اس.ناراحت از اینکه بازم باید شاهد ترافیکای سنگین و اعصاب خورد کن همت و ولی عصر وغیره و ذلک باشم. و خوشحال  از اینکه بازم مهر میاد و من بازم دختربچه میشم و بازم زندگی می افته رو دور قشنگش.خسته شدم از این همه بزرگی این همه زنیت این همه درد سر.

بازم پرتقال؛ بازم لبو؛ بازم قدم زدن و خیس شدن زیر بارون و دو ساعت منتظر ماشین وایستادن وخندیدن و بعدش کلی عصبانی شدن از دست راننده ای که همه گل و لای کف خیابونو پاشونده روی همه وجودت.
بازم شکمو شدن بازم غروبای جمعه دلگیر شدن بازم سرما خوردن و لارینژیت شدن بازم دیوونه شدن بازم دلنازک شدن و تندی بغض کردن مثل آسمون که تندی بغض می کنه بازم دلتنگ شدن..........................

باورم نمیشه که هنوزم آدمایی به این خوبی وجود خارجی دارن.
خیلی بی حسم.خدایا داری منو کجا می بری؟

گرمای هوا داره کم میشه و من از این بابت خیلی خوشحالم.
روزا دارن کوتاه میشن و من از این بابت خیلی خوشحالم.
شبا دارن بلند میشن و من از این بابت خیلی خوشحالم.
تابستون داره تموم میشه و من از این بابت خیلی خوشحالم.
پاییز داره شروع میشه و من از این بابت خیلی خوشحالم