دو سه روزی می شه که به وبلاگ پرتقالیم که آدمک بهم هدیه داده سر نزدم.انگاردارم

بهش عادت می کنم.راستی چرا کلمه آدمک رو انتخاب کردم؟

نگران نباشیم!آدمک شاید فقط یه اسم باشه.در حقیقت همه ماها آدمکیم.خود من شاید

آدمک تر از همه آدما باشم.در عصر حاضر آدم واقعی رو کمتر میشه پیدا کرد.بیشتر ما

آدما،آدم به دنیا می آییم وآدمک از دنیا میریم.اصلا شاید تقصیر حضرت آدم یود که با

خوردن اون سیب،گندم یا حالا هر چیز دیگه باعث شد ازبهشت بیرون انداخته وتبدیل به

یه مشت آدمکای کوچولو بشیم.

چه خوب بود اگه دنیامون به سمتی پیش می رفت که هر روز آدما بیشتر و بیشتر و آدمکا کمتر و کمتر می شدن.

خدایا ازت ممنونم که قدرت درک چیزایی رو بهم دادی که شاید برای دیگران اصلا مهم

نباشه.هنوز شاید دو سوم از بقیه راهم مونده باشه ولی احساس می کنم خیلی چیزا یاد

گرفتم،پخته تر شدم،بزرگ ترشدم،صبورتر و آرومتر!شاید یه جورایی بشه گفت پوست انداختم!خیلی سخت بود.شاید که البته شاید،اشتباهاتی رو مرتکب شده باشم که در پیمودن راه ممکنه به بیراهه هم رفت.

احساس خوبی دارم.احساس رهایی.احساس آزادبودن.شاید تازه دارم با معنی اسمم

عجین می شم.خدای خوبم توچیزایی بهم دادی،نعمتهایی بهم عطا کردی که من همیشه ازشون غافل بودم.قدرت درک خیلی چیزا که منو در رسیدن به جایگاه آدمک واقعی بودن خیلی کمک کرده.

و حالا شروع یک داستان دنباله دار:

پیش از آغاز:

زن می گوید:

ـ از ساحل شرقی دهکده جزیره ای به چشم می خورد که در میان آن معبدی شگرف با بی شمار ناقوس هایش قرار دارد.پسرک که پیشتر،هرگز زن را در آن نواحی ندیده،متوجه می شود که لباس هایی عجیب بر تن دارد و موهایش را زیر روسری پوشانده است.

زن می پرسد:

ـ تو آن معبد را می شناسی؟برو ببین،پس آنگاه برایم بگو آن را چگونه یافتی.

پسرک فریفته زیبایی زن،به ساحل شرقی می رود،روی ماسه ها می نشیند وافق را می کاود اما جز چشم انداز همیشگی ـ آمیزش آسمان آبی با اقیانوس ـ نمی بیند.

نومید تا دهکده همسایه می رود و از ماهیگیران درباره جزیره ومعبد می پرسد.ماهیگیری کهنسال پاسخ می دهد:

بقیه اش برای بعد چون دیگه گردنم درد گرفت.






امروز روز مادره ودوست دارم درباره مادر بنویسم.آدم وقتی کلمه مادر رو می شنوه ناخودآگاه


این کلمه رو همردیف کلماتی مثل مهربونی،حمایت،دلسوزی،فداکاری و قرار می ده.


وقتی آدم یه کم فکر می کنه می بینه که واقعا بی ادعاترین و دلسوزترین رفیقی که داره مادر


خودشه.مادرا همشون مهربونن،همشون تپلن.


اگه بخوام از مادر خودم بگم،شاید باید بگم نسبت به مادرای دبگه یه کمی بیشتر دلسوزی


میکنه.یه قلب مهربونی داره که نگو ونپرس.یه جوریه،خیلی زود لبریز می شه.


نمی دونم مادر بودن چه جوریه؟سخته یا آسون؟ولی می دونم خیلی مسئولیت داره.مسئولیت


عهده دار شدن همه چیز یک انسان جدید.عهده دار شدن نیازهای مادی ومعنوی یک آدم.


تربیت درست یه آدم جدید.واقعا چه لذتی داره که یک آدم،یک زن ،فرزند خودشو،قشنگترین


موجود زندگیشو،موجودی که ماحصل وجود خودش وعشقشه روببینه در حالی که اون فرزند


خوب با شه،مثبت باشه ودر تمام ابعاد زندگی موفق.


فکر می کنم تمام اینا برمیگرده به اینکه مادر چه جوری مادری کرده باشه.


یادمه یکبار آدمک سر یکی از بحث های همیشگیمون بهم گفت:آزاده تو پس فردا می خوای مادر دوتا بچه بشی.نباید


منظورش رو خوب درک می کنم.مادر یعنی الگو ویک الگو هم باید تا حد امکان بی نقص باشه


که بتونه الهام بده.حرفش کاملا درست بود.ولی این رو هم می دونم که یک مادر قبل از اینکه


یه مادر باشه،یه آدمه،یه زنه که می تونه دوست داشته باشه.


اما آدمک راست می گفت.عشق با چه کیفیتی؟


لحظه ای فرا می رسد که زندگی انسان را به بحران می کشاند و او به ناگزیر بر آن می شود از


آنچه دوستشان می دارد دست بکشد.انسان در اینگونه لحظه ها به تعمق می نشیند و از خود


می پرسد:آیا به اراده پروردگار گردن نهد ویا آنچه خود می پسندد انجام دهد؟

به نام خدا
چهارشنبه ؛ هتل انقلاب ساعت 6 الی 10:30 عروسی برادر دوستم ستاره اصلا امادگی رفتن ندارم ولی اگه نرو کلی از دستم ناراحت می شه .سمیه از هفته پیش تا حالا هر روز زنگ می زنه که چی می خوای بپوشی ، موهاتو جمع درست می کنی یا باز ؟ چه رنگی می خوای ارایش کنی ؟ فردا می یای بریم خرید یا نه ؟
با خودم می گم عجب دل خجسته ای داره این سمیه !خوب حق هم داره . اگه من انرمال شدم دلیلی نداره به دیگران هم بر چسب بزنم . دیشب خواب ادمک را دیدم . یه جائی بودیم که راهرو های زیادی داشت همش از دستم فرار می کرد و من همش بهش می گفتم : بگو بگو ! راستی چی رو باید به من میگفت ؟ امروز صبح با خودم فکر کردم نکنه عقب نشینی من به ضررم تموم بشه . نکنه باید بیشتر تلاش می کردم . اما اخه این تلاش نبود ، این حرکت در چرخه ای بود که اول و اخرش به خودم ختم می شد . از بس که توی این چرخه رفتم و بر گشتم از پا افتادم وقتی هم که انتظار داشتم که ادمک دستم رو بگیره و تنهام نذاره ، فقط نگام می کرد و یکبار بهم گفت : خودت باید پاشی ، سعی کن قوی باشی . بهم گفت : مگه فیلم سگ کشی رو ندیدی ؟ (عجب استدلالی) ادمک فقط خودشو می دید . یعنی راستی راستی تنهام گذاشت ؟ نمی دونم شاید اون راست می گفت : شاید زندگی درست و اصولی همونی باشه که اون راست می گفت . شاید تعریف به قول خودش همه چیز باید با and , or با پیش بره . ادمک همیشه خواستار بهترین چیزهاست .
بهترین لباس ، بهترین رشته ، بهترین دانشگاه ، بهترین کار ، به قول خودش اگه حتی انتخاب کفش هم باشه ، بهترین کفش ! امیدوارم بهترین محبوبش هم همون بهترینی باشه که واقعا بهترینه .