به نام خدا
چهارشنبه ؛ هتل انقلاب ساعت 6 الی 10:30 عروسی برادر دوستم ستاره اصلا امادگی رفتن ندارم ولی اگه نرو کلی از دستم ناراحت می شه .سمیه از هفته پیش تا حالا هر روز زنگ می زنه که چی می خوای بپوشی ، موهاتو جمع درست می کنی یا باز ؟ چه رنگی می خوای ارایش کنی ؟ فردا می یای بریم خرید یا نه ؟
با خودم می گم عجب دل خجسته ای داره این سمیه !خوب حق هم داره . اگه من انرمال شدم دلیلی نداره به دیگران هم بر چسب بزنم . دیشب خواب ادمک را دیدم . یه جائی بودیم که راهرو های زیادی داشت همش از دستم فرار می کرد و من همش بهش می گفتم : بگو بگو ! راستی چی رو باید به من میگفت ؟ امروز صبح با خودم فکر کردم نکنه عقب نشینی من به ضررم تموم بشه . نکنه باید بیشتر تلاش می کردم . اما اخه این تلاش نبود ، این حرکت در چرخه ای بود که اول و اخرش به خودم ختم می شد . از بس که توی این چرخه رفتم و بر گشتم از پا افتادم وقتی هم که انتظار داشتم که ادمک دستم رو بگیره و تنهام نذاره ، فقط نگام می کرد و یکبار بهم گفت : خودت باید پاشی ، سعی کن قوی باشی . بهم گفت : مگه فیلم سگ کشی رو ندیدی ؟ (عجب استدلالی) ادمک فقط خودشو می دید . یعنی راستی راستی تنهام گذاشت ؟ نمی دونم شاید اون راست می گفت : شاید زندگی درست و اصولی همونی باشه که اون راست می گفت . شاید تعریف به قول خودش همه چیز باید با and , or با پیش بره . ادمک همیشه خواستار بهترین چیزهاست .
بهترین لباس ، بهترین رشته ، بهترین دانشگاه ، بهترین کار ، به قول خودش اگه حتی انتخاب کفش هم باشه ، بهترین کفش ! امیدوارم بهترین محبوبش هم همون بهترینی باشه که واقعا بهترینه .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد