او

پیشگوئی آسمانی عنوان کتابیه که تازگی ها شروع به خوندنش کردم . با اینکه از اون کتابائیه که باید روی جمله هاش تامل داشته باشی تا قشنگ درکشون کنی ولی ترجیح دادم اول یه دور همه کتاب رو با یک برداشت کلی بخونم و بار دوم با عمق بیشتری روی نوشته هاش متمرکز بشم .

خیلی وقت بود که دنبال همچین کتابی بودم . شاید کتاب بهونه باشه یه کتاب ، یه راهنما ، یه نشونه یا شاید یه دوست که پاسخگوی سوالات درونیم باشه .

بعضی وقتا یه چیزائی توی دلت سنگینی می کنه که دوست داری در موردشون فکر کنی ، براشون سوال طرح کنی و برای هر سوالی یه جواب پیدا کنی . اما وقتی نتونی جوابی پیدا کنی یا به جای آوردن دلیل برای پاسخ به سوالاتت فقط ضد دلیل داشته باشی اون وقته که دلت خیلی می گیره و حس می کنی که خیلی تنهائی .

بعضی حرفا گفتنی نیست ، خیلی درونیه و انگار فقط وقتی توی دل آدمه خیلی با ارزش و نغزه . وقتی می خوای به کسی بگی یا از کسی بپرسیشون ، شک می کنی که بگم یا نگم ؟ می ترسی از اینکه بهت بگن خل ، چل ، دیوونه یا حتی کافر ! تازه خیلی ها هم شاید اصلا از حرفات سر در نیارن .

با توجه به تجربه های قبلی همیشه وقتی چیزی رو خودم فهمیدم ، حل کردم و به دست آوردم خیلی قشنگ تر تو ذهنم حک شده ، اونو باور کردم و بهش اعتقاد پیدا کردم این بار هم این خودمم که باید همه چیز رو بفهمم و پیدا کنم . باید بفهمم برای چی اومدم ؟ از کجا اومدم ؟ به کجا می خوام برم ؟ باید بفهمم توی این وانفسا ، توی این آدمستان . توی این همه هیاهو ، توی این جدول مختصاتی که محور Xهاش زمان و محور Yهاش تکامل بشریه ، جای من کجاست ؟! ( نمی دونم شاید یه محور Zهم داشته باشه که من بهش فکر نکردم )

زیاد که فکر می کنم بد جوری به پوچی میرسم . (یه جور یاس فلسفی )

بعدش می گم ای بابا آخه چرا این قدر تا عمق هر چیز وترد می شی . کوتاه بیا ، تو هم مثل بقیه ای که دارن راحت زندگیشونو می کنن زندگیتو بکن دیگه مگه چی می خوای ؟ درسی و دانشگاهیو ، زندگی ، دوستائیو

خانواده ای و هدفائیو ( که البته اگه بهشون برسی ) و خدائی که هست

و خدائی که هست و خدائی که هست . بعدش می گم خوب منم می دونم که خدا هست ، زندگی هست ، خورشید هست ، فلزات هستند ، پرنده ها ، امواج ، اصوات ، رنگ ، شعر ، غم ، شادی ، گریه ، خنده ، دلهره ، آسمون ، آفتاب ، مهتاب و همه ماها عروسک ها و آدمک هائی که که دور هم جمع شدیم و مشغول بازی هستیم و هر از چند گاهی باید جاهامونو بدیم به هم . باید نباشیم تا دیگری بتونه باشه ، باید بریم تا دیگری بتونه بیاد .

می دونم همه چیز هست ، همه چیز ادامه داره . تلاشامون ، نفسامون ، فاصله هامون و حتی عشق های کذائیمون و……… و انگار این فقط کالبدای ماست که مرتبا عوض می شه . انگار فقط مائیم که جدی گرفته نمی شیم .

آخ که چه دنیای حقیری و در این دنیای حقیر همه چیز هست به جز یه ناجی ، یه فریاد رس . راستی که چقدر جای یه فریاد رس خالیه . جای یه ستون ، یه دیوار ، یه مامن ، یه کسی که بتونی تموم خستگی های فکریتو توی آغوشش جا بذاری ، یه کسی که به حرفات گوش بده (به جز یکی از دوستام که اسمش لیلاست ) شاید من خیلی پر توقع هستم . شاید فریاد رس معنی نداشته باشه . شاید باید خودم فریاد رس خودم باشم . شاید باید سر روی شونه های خودم گریه کنم و آروم بشم .

و چقدر هممون دور شدیم از اونی که از همه بهمون نزدیک تره .

می دونم که هست ، می دونم که بزرگه ، می دونم که توی ظرف فکر من نمی گنجه ، می دونم که شاید تا ا خر عمرم هم آغاز و پایان قصه بلند زندگی رو نفهمم ولی چی کار کنم خسته شدم از این باور ها و اعتقادات موروثی و از این داستان های همیشگی .

من به اون شک ندارم ، من به خودم ، به فکرم ، بینشم و عقل ناقصم شک دارم . حیرون ، متحیر و سر درگم فقط دارم می گردم دنبال یه مهر تایید روی افکارم.انگار تازه تازه دارم می فهمم که چقدر فکرم محدوده.اما نمی خوام به پوچی برسم.به جایی که دیگه بودن یا نبودن اون برام فرقی نداشته باشه.

این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره

کاش می تونستم بخونم قد هزار تا پنجره

همیشه با من باش و بذار زمانی که نوبت رفتنم رسید از اومدنم به این دنیا ونعمت وجودی که بهم دادی خوشحال باشم.

نظرات 2 + ارسال نظر
عموقاسم شنبه 19 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 03:27 ب.ظ http://amooghasem.blogspot.com

سلام... و آفرین و آفرین و آفرین و خوش به حالت و خوش به حالت و خوش به حالت و ... دوست دارم هیچی نگم و فقط مطلبت رو بخونم. کاشکی اصلا نمی‌نوشتیش. کاش اصلا جاریش نمی‌کردی. میگه سر و راز که از دو گذشت دیگه سر نیست و گفتن که این دو همون دوتا لب هستش نه چیز دیگه.

«و خدائی که هست و خدائی که هست . بعدش می گم خوب منم می دونم که خدا هست ، زندگی هست ، خورشید هست ، فلزات هستند ، پرنده ها ، امواج ، اصوات ، رنگ ، شعر ، غم ...» و ندیدمش که همیشه ما رو در آغوش گرفه. نه اینکه لای این شب‌بوها یا ژای آن کاج بلند باشه، نه ندیدیمش که عین خودمونه ...

«شاید فریاد رس معنی نداشته باشه . شاید باید خودم فریاد رس خودم باشم . شاید باید سر روی شونه های خودم گریه کنم و آروم بشم .» و من عرف نفسه فقد عرف ربه. هیشکی نیست که مث خودت به دادت برسه. اونم همین جاست توی خودت...

«ولی چی کار کنم خسته شدم از این باور ها و اعتقادات موروثی و از این داستان های همیشگی.» دیدی کسی که خودش برسه و بچشه؟ «الهی! شکرت که از دین درآمدم و در دین شدم»

«من به اون شک ندارم ، من به خودم ، به فکرم ، بینشم و عقل ناقصم شک دارم . حیرون ، متحیر و سر درگم فقط دارم می گردم دنبال یه مهر تایید روی افکارم.» مهر تایید رو میخوای چیکار؟ مگه ما کاملیم که افکارمون هم تایید بشه ها؟ بابا همه داریم گیج می‌زنیم... «الهی! آنچه ما کاشته‌ایم را آب ببرد. تو خود آنچه خواهی بکار و آب بده و برویان.»

«این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره
کاش می تونستم بخونم قد هزار تا پنجره»
طلوع من طلوع من!
وقتی غروب پر بزنه موقع رفتن منه

«اما نمی خوام به پوچی برسم.به جایی که دیگه بودن یا نبودن اون برام فرقی نداشته باشه.» و مطمئن باش که به اونجا نمی‌رسی. تو خیلی وقته که از اونجا رد شدی عزیز!

«همیشه با من باش و بذار زمانی که نوبت رفتنم رسید از اومدنم به این دنیا ونعمت وجودی که بهم دادی خوشحال باشم.» آمین

امیر مسعود یکشنبه 20 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 10:32 ب.ظ http://Amirmassoud.blogsky.com

کتاب خیلی جالبیه... با دقت بخونش... نمی دونم می دونی یا نه... ولی دنباله هم داره (دهمین مکاشفه)...
فکرم می کنم که اگر این قدر نخوای دنبال علت دقیق هر چیری بگردی... بتونی راحت تر و بهتر از زندگیت و نعمتهای دور و برت لذت ببری...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد