بازم شبه. مثل هر شب که شبه !

مشغول تکمیل این فرمها هستم.باید تا فردا نصفشونو تحویل دکتر شوشتری بدم.با اینکه در اتاق بسته است،ولی صدای ضرب طبلهای دسته محله می یاد.

وای خدای من چقدر این روزا وشبای تو زود میانو می رن !!!

بازم یه عاشورای دیگه،بازم تکیه ،بازم دسته ،بازم قیمه های خوشمزه امام حسین.

دیگه حتی عاشوراها هم به هم نزدیک شدن.

عاشوراها ،عیدا ،ماه رمضونا ،اول مهرا .انگاری به هم وصل شده باشن.تندی میان تندی می رن.جشنای تولدمونو که دیکه نگو !!!!!

بچه که بودم،همه چیز یه جور دیگه بود.همه چیز قشنگ بود! (چه دنیای کوچولویی داشتم)

همه برف بازیا ،آب بازیا ،خاله بازیا ،قایم موشک بازیا،

همه مهمونی رفتنا ، از دست گرگ بازی در رفتنا ،از دست اندیشه لو رفتنا ،همه پنجشنبه جمعه خونه عزیز رفتنا! (چه دنیای کوچولویی داشتم)

همه اون ترسیدنا،ترس نشون دادن نمره 18 ریاضیت به مامان،ترس از صدای وحشتناک اون آقاهه که می گفت: توجه!توجه! علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز می باشد…………اون موقعها اینقده بچه بودم که دویدن به طرف پناهگاهها برام شده بود مثل یه بازی.هیچ وقت یادم نمی ره ،همیشه دستام رو سرم بود که یه وقت بمبه نیفته روی کله من !!!! چه دنیای کوچولویی داشتم)

لذت قیریچ قیریچ صدا کردن گوجه سبزای ترش نوبرونه زیر دندونات!

حس بوی پرتقالای نوبر اول مهر ماه ! (چه دنیای کوچولویی داشتم)

همه اون گریه کردنای بچه گونه دنبال بابایی که می خواست بره ماموریت.

لذت گرفتن بیستایی که معلم با خودکار قرمزش می انداخت پایین دیکته هات،بیستای قشنگی که فقط وفقط مال خانم معلما بود و تو هیچ وقت نمی تونستی ادای نوشتنشو در بیاری ! (چه دنیای کوچولویی داشتم)

اون همه شیطونیا،آتیش سوزوندنا،ذوق خرید عیدا،غرور مبصر شدنا ،سر صف مدرسه سرود خوندنا !

اون همه قند تو دلت آب شدنا به خاطر رسیدن به نقطه اول صف صندلی پرنده و غبطه خوردن به حال بچه هایی که حالا دیگه نوبتشون شده بود وهر کدوم سوار یه صندلی ! (چه دنیای کوچولویی داشتم)

اون همه ذوق وشوق برای از نزدیک نگاه کردن اون آقاهه که علم بلند می کرد.اون همه حسرت برای اینکه کاشکی پسر بودی ومی تونستی بری تو دسته زنجیر بزنی! (چه دنیای کوچولویی داشتم)

اون همه خجالت کشیدنا از بلوغ!از بزرگ شدن! از قد مامان بلندتر شدن !

اون همه……اون همه…….اون همه……

همش قشنگ بود.همش رفت.همش خاطره شد.

یه گذشته که گذشته.یه مشت آدمایی که اومدنو رفتن.اومدنو هستن.اومدنو نیستن.

یه آینده هنوز نیومده.یه مشت کار نکرده.یه مشت آدمی که قراره بیان.که بمونن یا نمونن.که برن یا نرن!اما می رن.چون منم می رم !

چه دنیای کوچولویی بود ! اما انگاری الان کوچولوتر هم شده !دنیای کوچولویی که می دونم یه روزی اینقدر کوچولو و کوچولوتر میشه که دیگه حتی نمی شه توش جا شد و باید پر زد رفت یه دنیای بزرگتر !

راستی چرا با اینکه همه اینا رو می دونم بازم بعضی وقتا اینقدر نگرانم؟

نظرات 4 + ارسال نظر
باران جمعه 15 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:22 ب.ظ http://shamlo.blogsky.com

بوی عیدی بوی توپ ... بوی کاغذ رنگی ... با اینا زمستونو سر می کنم .... شنیدی که ؟

خادم المهدی شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:24 ق.ظ http://www.313.blogsky.com

سلام.خسته نباشی.خیلی صمیمی می نویسی.موفق باشی.راستی حالا چرا بهنام؟؟
دست حق به همراهت باشه و مولا یارت.خوش باشی.

عموقاسم یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:39 ب.ظ http://amooghasem.blogspot.com

«هو»

و با خود گفت چون حوا بمیرم
برای اولین آقا بمیرم

تمام روز مادر فکر می‌کرد
که من دنیا بیایم یا بمیرم

و سقطم کرد مثل شعرهایم
رهایم کرد تا تنها بمیرم

از اول سرنوشت من همین بود
که در دستان یک ماما بمیرم

همه گفتند جوجه اردک زشت
خدایا لااقل زیبا بمیرم

به لحن بچه‌ها میگویم اینکه :
دلم می‌خواست تا ده‌تا بمیرم
¤ ¤ ¤
مرا در مستطیلم می‌گذارند
که زیر خاک ساعت‌ها بمیرم...

«یه آینده هنوز نیومده.یه مشت کار نکرده.یه مشت آدمی که قراره بیان.که بمونن یا نمونن.که برن یا نرن!اما می رن.چون منم می رم !»

دوباره سلام و دوباره‌های سلام من سرازیر دریای وجودت... چیزی نمی‌نویسم... فک می‌کنم کافی باشه...

در آن هوای دلگیر، وقتی غروب میشد
گویی به جای خورشید، من زخم خورده بودم

وقتی غروب می‌شد... وقتی غروب می‌شد...
کاش آن غروب‌ها را از یاد برده بودم

در پناه الطاف حق باشی!

[ بدون نام ] چهارشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 06:28 ب.ظ

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند.

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد