خخ

دیشب با مامان واندیشه رفته بودیم کنسرت پیانو.نوازنده ش استفان هورن یکی از پیانیست های به نام نروژی بود.یک مهمونی خیلی مجلل وباشکوه در یکی از کلوپ های فرمانیه به مناسبت افتتاح سایت جدید شرکت اندیشه اینا.شرکت نفتی stat oil

که مشترک بین ایران و نروژه.

می شه گفت تقریبا هفتاد درصد مهمونا دکتر،مهندسای نروژی با خانواده هاشون بودن.همشون بور بودن.پوستهای سفید با موهای روشن وقدهای خیلی بلند.(خیلی بی نمک بودن)وقتی وارد مجلس شدیم مهمونا در حالی که گروه گروه ایستاده بودن با

همدیگه بلند بلند خارجی حرف میزدن و می خندیدند.دست همشون هم یکی یکدونه گیلاس بود که اولش فکر کردم نکنه توش مشروب باشه.وقتی به خودم هم تعارف کردن با تردید یه دونه برداشتم ووقتی یه قلپ خوردم دیدم اه اینکه همین سن ایچ خودمونه!الکی هول برم داشته بود.یکی نیست به من بگه آخه دختر عاقل مگه روی دیوار عکس اون سه تا مرد راستین جمهوری اسلامی رو نمی بینی؟

خلاصه اینکه اونا نسبت به ما ایرونیا خیلی ساده تر،مودب تر ومهربون تر بودند.

ازاینکه اندیشه اینقدر روون وراحت باهاشون انگلیسی صحبت می کرد حسودیم می شد.من هم شانس آورده بودم چون اولین باری بود که می دیدمشون فقط در حد سلام واحوالپرسی وشبتون به خیر وازملاقات شما خوشحالم وممنونم واز این جور حرفا باهاشون صحبت می کردم.بعدش یه برنامه با یه مجری نروژی وبیان اهداف شرکت و توضیح در مورد چگونگی اجرای پروژه های شرکت،پیشرفتها و برنامه های بعدی البته همه با زبان اصلی،بعدش معرفی افراد نمونه وبعد کنسرت پیانو وبعدش هم شام.آهنگها خیلی زیبا بودن ولی حیف که خیلی کوتاه کوتاه بودن.

می تونم بگم یکی از مجلل ترین مجلسهای شامی بود که تابه حال شرکت کرده بودم.وقتی از اندیشه پرسیدم هزینه این مهمونی با کی بوده؟و اون گفت:با پول نفت خودمون،دلم یه کمی سوخت.

سه شنبه صبح با عزیز وآقاجون می خوام برم مشهد.جمعه شب که آقاجون اینا اومدن خونمون ازم خواست که باهاشون برم.احساس کردم خیلی تنها هستن و اگه من باهاشون برم خیلی خوشحال می شن.با اینکه اصلا دل ودماغ سفررو ندارم ولی فکر می کنم چون امام رضا طلبیده باید برم.تازه فکر کنم سفرکردن با قطار هم تجربه بدی نباشه!به آقاجون گفتم:سه شنبه حرکت کنیم و زود زود هم برگردیم.آقاجون هم قبول کرده.طفلکی ها از اینکه من دارم باهاشون می رم اینقدر خوشحالن که هر چی من بگم قبول می کنن!دارم با دو نفری می رم سفر که خیلی دوسشون دارم.

سفر،این دفعه هم یه سفر دیگه!امیدوارم که یه سفر معنوی باشه.احساس می کنم که از نظر روحی خیلی به این سفر نیاز دارم.

سفر گریستن.سفر اظهار بخشش کردن.سفر طلبیدن.سفر آسوده شدن و سفر شاید دوباره به معنای واقعی زندگی کردن!

خدایا می دونم که تمام حرفای منو می شنوی!نمی دونم شاید اینقدر بد شده باشم

که باهام قهر کرده باشی،ایندفعه می خوام از امام رضا بخوام که آشتیمون بده!

تو خیلی مهربونی.حتما منت کشی منو قبول می کنی.مگه نه؟

 

دو گونه نیایش وجود دارد:

نخست نیایش هایی که برای وقوع وقایع محتوم هستند:در اینگونه نیایش ها به خداوند گفته می شود چه باید بکند وبه آفریننده زمان وفضای لازم داده نمی شود.

اما پروردگار که خود به خوبی می داند بهترین چیز برای هر کس چیست،آنچه را که صلاح بداند همان می کند و نیایشگر می پندارد نیایشش شنیده نشده است.

دو دیگر نیایش هایی هستند که انسان بدون آگاهی از مشیت پروردگار می کوشد زندگی خود را در راستای اراده ی وی قرار دهد ونیایش می کند تا از نبرد جانانه ی خود سربلند ومسرور بیرون آید و هرگز فراموش نمی کند که بگوید:هر چه خواست توست همان شود!

یک دلاور اشراق این شیوه ی دوم نیایش را برمی گزیند.

امروز مغزم کار نمی کنه.کلی کار انجام نشده دارم که نمی دونم از کدوم باید شروع کنم؟

چند روزیه که دارم دروس تخصصی مثل داخلی جراحی هایی رو که تا به حال گذروندم

رو دوره می کنم.احساس می کنم ترم قبل خیلی سرسری درس خوندم.(وای خدا چقدر روی این تخت مو ریخته.همش هم موهای خودمه،باید برم موهامو کوتاه کنم،دیگه خسته شدم).از شروع ترم جدید باید درست وحسابی درس بخونم.چه ساعت کلاسا و بیمارستانها بذاره وچه نذاره باید کلاس زبان هم برم.در غیر این صورت قبولی در فوق لیسانس با اجازتون تعطیله.

حالا که دیگه یه جورایی دورازدواج خط کشیده شد،شاید بهتر و راحتتر بتونم به کارای دیگه ام برسم.

دو سه روز پیش یه سری به وبلاگ خورشید خانم زدم، ازعشق ودوست داشتن گفته بود

از رشد دو گیاه به طرف هم یا درحقیقت رشد وتکامل و نزدیک شدن هرچه بیشتردوآدم به هم.قشنگ گفته بود.از یکی بودن خورشید دوتا آدم.از یکی بودن خورشید خودش وطرف مقابلش.یه خورشید برای دوتا آدمی که مسلما هم با همدیگه تفاوت دارن وهم تشابه. دوتا آدمی که تشابهاتشون اونارو به هم بیشتر نزدیک می کنه وتفاوتهاشون هم اونارو رشد می ده وبه تکامل می رسونه.

تفاوتهاشونو نمی دونم ولی تشابه قشنگ وساده ای داشتند:هردوشون از بوی خاک بارون زده خوششون می اومد.

راستی چه شروع بی آلایشی!

 

هنگامی که نبردی پایان می گیرد،دلاور به ندرت به سرانجام آن آگاهی می یابد.

جنب وجوش مبارزه چنان نیروها را به هم درمی آمیزد که در یک آن پیروزی وشکست هردو ممکن می گردد.

تنها زمان است که به دلاور می گوید پیروز شده ویا نبرد را واگذار کرده است.

واو می داند از آن لحظه به بعد دیگرهیچ کاری نمی توان کرد.

چه،سرانجام هر نبردی در دست پروردگار است.

دلاور اشراق به دستاوردها نمی پردازد وتنها از دل خود می پرسد:آیا خوب جنگیدم؟

اگر پاسخ آری باشد،آرام می گیرد واگر نه،،شمشیر خود را در دست می فشرد وتمرین را از سر می گیرد.

دیروز با آوا و نیلوفر و سمیه رفته بودم استخر . بزرگترین استخری بود که تا به حال رفته بودم . اندازه یه دریا بود . توی قسمت چهار متری هیچ کس شنا نمی کرد اینقدر این استخر بزرگ بود که یه لحظه ترسیدیم بریم توش همین جور که ایستاده بودیم لب استخر و دل دل می کردیم یه مرتبه یکی از نجات غریق ها سوت زد و با دستش اشاره کرد به قسمت کم عمق . انگاری که خیلی بهمون بر خورده باشه یکدفعه ای شیرجه زدیم وسط آب یه کمی که شنا کردیم از آب اومدیم بیرون ، چون آوا خواهر نیلوفر می خواست بره آفتاب بگیره . وقتی رفتیم قسمت حموم آفتاب انبوه زنها و دخترای جوون دیده می شدند که به اشتیاق برنزه شدن توی آفتاب دراز کشیده بودند . البته با پوست های چرب که از قبل با روغن های مخصوص برنزه آغشته شده بود. یه لحظه از دیدن این صحنه خندم گرفت به نیلوفر گفتم آدم یاد ماهی تاوه ای می افته که داره توش سوسیس سرخ می کنه . آدم برشته که می گن همینه . آدم برشته با یه نوشابه و یه نون اضافه . آدم پخته و خام شنیده بودیم ولی برشته از اون حرفای من در آوردی آزاده س .

همین جوری که داشتیم به پوزیشن های مختلف آدم برشته ها می خندیدیم ، یکی از دخترای نیمه برشته یه نگاه سنگین بهمون انداخت که یعنی برید گمشید بیرون . ما هم در حالی که اصلا به روی مبارکمون نیاوردیم ، بیشتر خندیدیم و تصمیم گرفتیم بریم به ادامه شنامون بپردازیم .

اما از اون جائی که چوب خدا صدا نداره وقتی می خواستم از استخر بیرون بیام بیرون ، ساق پام انچنان محکم به پله آبی رنگ استخر کوبیده شد که خودم چرخش دایره وار چند تا جوجه و ستاره رو البته این بار دور پام دیدم نه دور سرم ، و نزدیک بود از شدت درد بیهوش بشم که نیلوفر به دادم رسید. این هم از ماجرای استخر رفتن ما و داستان دخترای برشته .

راستی چرا خدا حس زیبائی دوستی و تمایل به زیبا شدن رو در وجود زن بیشتر به ودیعه گذاشته؟ آیا این هم می تونه بخشی از راههای رسیدن به کمال باشه ؟ چرا زن ؟! چرا مرد نه ؟

در مورد حیوانات این مطالب ثابت شده که همیشه این حیوانات نر هستند که زیباترند و اکمل و تما شاگر طنازی چندین نوع از همان ماده حیوان و این که آیا کدامین را برای جفت گیری برگزیدند ؟ فکر می کنم در جامعه ما هم کم نباشند این حیوانات انسان نما .

این مشخصه که ذات وجودی خداوند زن و مرد رو متفاوت خلق نکرده . مرد رو کامل و زن رو ناقص . تفاوت فقط در فرهنگ هاست . در دانش و درک از زندگی .

ای کاش یه روزی فرهنگ تمامی مردم دنیا عالی ، یکدست ، فکورانه و جهانی می شد . فکر می کنم اون موقع دیگه هیچ مشکلی باقی نمی موند .

راستی یه چیزی : آدمک هم بعضی وقتا می گفت به نظر من دختر و پسر هیچ فرقی با هم ندارن ! ولی فکر کنم خودش یه جورائی به این نتیجه رسید که تو جامعه ما چه شکاف عمیق و دردناکی بین دختر و پسر وجود داره !

 

*********

ـــ تمامی راههای دنیا به قلب دلاور می انجامد و او بی آنکه تردید کند در رودخانه شوقی که در می نوردد و غوطه ور می شود .

ـ دلاور می داند در گزینش آنچه دوست می دارد آزاد است . تصمیماتش متهورانه و بدون توجه به منافع مشخصی گرفته می شوند و اغلب با گونه ای جنون .

ـاو پذیرای شوق و شور خود است و از آن سخت خشنود . او به لزوم هیجان های ناشی از پیروزی پی برده است . او می داند آن ها بخشی از زندگی هستند و هر آن کس را که در این مسیر گام نهد به شور می آورند .

ـ او هرگز از پیوند های محکمی که به مرور زمان شکل گرفته اند غافل نمی شوند .

ـ یک دلاور وجه تمایز آنچه گذر است با آنچه همیشه ماندگار را میداند .