هراسهای بیهوده،تا بوده همین بوده!

فرزندهای مشروع،شرع،قانون

و تباهی،پوچی،بیهودگی

وعمرمی رسد به سی،پنجاه،هفتاد

وحاصل چند فرزند وچندین نواده

و این است ضمانت زندگی!

گوسفندان آبادی بالا یا شاید هم آبادی پایین

چوپان ها سرمست،مغرور

سرشیر؟هست

پنیر؟هست

و ماستهای ترشیده

و گهگاهی گرگها ی دریده،

و در هر جشنی وعزایی سری بریده

من رفتم،می روم جایز نیست،من رفتم

من رفتم وحدیث گفتم:

چوپان به از گوسفند

آزادی به از بند،چه با لبخند چه بی لبخند!

آزادی به ازبند.

مامان وبابا وبچه ها رفتند شمال.چنددقیقه ای می شه که رفتن ومن تنها هستم. وقتی در حیاط رو بستم و وارد خونه شدم احساس کردم چقدر تنها شدم.اتاق ها خیلی به هم ریخته.یه جا یه سری لباس ریخته،یه جا خرت وپرتا و وسایل بازی محمدامین،یه جا کتابای طلوع.خلاصه همه جا درهم برهمه.تا چنددقیقه پیش خونه چقدر شلوغ پلوغ بودا. محمدامین خیلی ذوق داشت واز شدت خوشحالی چهره سفیدش گل انداخته بود. چقدر بچه ها معصوم وپاکند.چقدر شادن وشادی رفتن به یه سفر کوچیک رو با دنیایی عوض نمی کنن!(بماند که خودم هم خام سفر شدم).

خیلی کار دارم باید همه خونه رو مرتب کنم،ولی نمی دونم اول از چی واز کجا شروع کنم؟(شستن ظرفها یا جاروبرقی)؟ولی قبل از اون تصمیم دارم یه کمی بنویسم.خیلی اصرار کردن که باهاشون برم،یعنی اصلا اولش بابا اجازه نمی داد که تنها بمونیم ولی اینقدر خواهش وتمنا کردم که بالاخره راضی شدن!

نمی دونم چرا نرفتم؟من همیشه مسافرت رو دوست داشتم اون هم مسافرت به شمال رو.ولی اینبار انگار یه کمی فرق داشت.بابا تصمیم داشت که از گیلان برن،یعنی از رشت وبرن تا آستارا واردبیل واز چالوس برگردن.نمی دونم چرا باهاشون نرفتم،یه حسی بهم می گفت که با قرار گرفتن توی اون جاده ها و اون مسیر خیلی دلت می گیره!شاید هم ترس،دلتنگی وعذاب وجدان مانع رفتنم شدن.نه این سفر،که شاید دیگه هیچ وقت سفر به شمال رو انتخاب نکنم.سفر به قشنگترین طبیعت کشور.سفر به جاهایی که از بچگی آرزوی رفتن به اونجاهارو داشتم.اما حالا شده برام عذاب دهنده ترین جاهایی که ممکنه توی این دنیای بزرگ وجود داشته باشه.

چقدر احساس تنهایی می کنم،خدا کنه اندیشه زودتر بیاد خونه،یا کاشکی لیلا مسافرت نبود.اما خوبه بذار یه کمی آدم بشم،شاید یه کمی هم آروم شدم.

انگار آبی مثل دریا از همه اطرافیام بهم نزدیک تر شده!نمی دونم چرا آدمک این اسم رو برای وبلاگم انتخاب کرده؟یعنی اون نمی دونه که توی زندگی من دیگه ازرنگ آبی خبری نیست،چه برسه به دریا!همیشه می گفت:شاید آبی من وتو یکی باشه ولی هر کدوممون اونو یه جور ببینیم.کجاس که ببینه دیگه از آبیای زندگیم هیچ اثری نمونده؟

هیچ وقت نخواست منو بفهمه،هیچ وقت!آدمکی که هیچ وقت وقتشو نداشت که بخواد بفهمه!شاید همیشه این من بودم که حتی تا آخرین لحظه باید اونو می فهمیدم.با تمام وجود اونو فهمیدم و اون فقط مثل همیشه بهم گفت:مواظب خودت باش! با خودم عهد کرده بودم که اینجور حرفارو توی فقط توی وبلاگ دلم بنویسم ،باز بدقولی کردم،عوضش بغض کالی که توی گلوم نشسته بود به بار نشست وسبکم

کرد.

 

 

در دردها دوست را خبر نکردن،خود یک عشق ورزیدن است.تقیه درد زیباترین نمایش ایمان است، به محبت خلوصی می بخشد که سخت شیرین است.

رنج تلخ است،اما هنگامی که تنها می کشیم تا دوست را به یاری نخوانیم،برای او کاری می کنیم واین خود،دل را شکیبا می کند،طعم توفیق می چشاند،این خود یک نوع نواختن دوست است، یک مهربان بودن با اوست.

دکتر علی شریعتی

شروع یک کار بزرگ،شروع یک ارتباط وشاید شروع به نوشتن یک وبلاگ!

اگه پای اراده وخواستن هم وسط باشه که دیگه خیلی سخت تر می شه.نمی دونم چه جوری بگم؟مثلا اینکه چه جوری شروع کنم؟از کجا شروع کنم؟کی شروع کنم؟ اصلا شاید هیچ وقت اون کار رو انجام ندم.اما یهو می بینی بعضی وقتا اصلا بهش فکر هم نکردم و وقتی به خودم می یام که وسطای اون کار هستم.

فکر کنم سفرم یک هفته ای طول کشید.راستی شروع سفر هم برام یه کمی سخت بود.دودل بودم که برم یا نرم؟اینبار هم وقتی متوجه سفرم شدم که توی راهروی قطار ایستاده بودم وبه دل کویر چشم دوخته بودم.داشتم با خودم فکر می کردم که طبیعت

کویر هم برای خودش خیلی زیباست!خشکی کویر،رنگ کویر،بارونای کویر،هوای کویر و

آسمون صاف وشفاف ومهتابی و پر ستاره کویر شاید در نوع خودش بی نظیر باشه و

دست کمی از طبیعت سبز جنگل وآبی دریا نداشته باشه.فقط انگار کویر برای من شروع همیشه یه کمی سخت بوده!شروع یک روز،شروع یک سال تحصیلی،

طفلکی یه کمی تنهاست.انگار به این تنهایی عادت کرده.انگار این تنهایی رو دوست داره!انگار خیلی مظلوم واقع شده! وعلیرغم ظاهر خشکش دل خیلی مهربونی داره.انگار با آدم

خیلی حرف داره.تنهاس، سکوت کرده وفقط پابرجاست.هیچی نمی گه ولی همه چیزو می دونه.

دریا عصبانی می شه،بلند می شه،غرش می کنه، مشت می کوبه،دیوونه می شه

فریاد می زنه.اما کویر فقط نگاه می کنه.خیلی حرف داره اما ترجیح داده سکوت کنه.

انگاری اشکاش خشک شده!انگار دیگه نمی خواد حرف بزنه.

یه قلب خیلی بزرگ داره که اگه آدم بخواد پیداش کنه توش گم می شه!

به قول دکتر علی شریعتی:

کویر این تاریخی که در صورت جغرافیا ظاهر شده است!این عظمت بیکرانه مرموزی که

نومید وخاموش خود را به تسلیم،پهن بر خاک افکنده است.

خشک،بی آبی وآبادی یی،بی قله مغرور بلندی،بی زمزمه شادجویباری،ترانه عاشقانه چشمه ساری،باغی،گلی،بلبلی،منظری،مرتعی،راهی،سفری،منزلی،مقصدی،رفتار

مستانه رودی،آغوش منتطر دریایی،ابری،برق خنده آذرخشی،درد گریه تندریهیچ!

آرام،سوخته،غمگین،مایوس،منزل غول و جن و ارواح خبیث وگرگان آدمیخوار!

کویر انتهای زمین است؛پایان سرزمین حیات است.در کویر گویی به مرز عالم دیگر نزدیکیم واز آنست که پیامبران همه از اینجا برخاسته اند و به سوی شهرها وآبادی ها آمده اند.درکویر خدا حضور دارد!

 

سفرخوبی بود.رفتم زیارت کردم.مرقد امام رضا به قدری شلوغ بودکه توی حیاطش به سختی می شد راه رفت،چه برسه توی خود حرم.وارد حرم که شدم روی پله بلندی که از ضریع فاصله زیادی داشت ایستادم و فقط بهش نگاه کردم. توی دلم باهاش صحبت کردم وازش کمک خواستم.بهش گفتم آزاده ازت می خواد که به خدا بگی از این وضعیت بد نجاتش بدی.چه جوریشو نمی دونم فقط کمکش کنی. بهش التماس کردم که به خدا بگه منو ببخشه وبه حرفام گوش بده. بهش گفتم به خدا بگه به چشم آدمای بدی که زندگیشون غرق در گناه وآلودگیه به من نگاه نکنه.(خدا خودش می دونه که من بد نبودم،نیستم ونخواهم بود). برای بهتر شدن کیفیت زندگیم دعا کردم.

برای همه دعا کردم،برای تمام کسانی که می شناختم و به ذهنم می اومدن.

برای آدمک هم دعا کردم.(به خدا دروغ نمی گم). نمی دونستم چی می خواد؟

ولی دعا کردم به تموم اون چیزای بزرگ بزرگی که می خواد برسه.به همون چیزایی

که باعث شدبه همون چیزای number one و تاپ!