امروز خیلی خسته ام!

آدمک بهم گفته خوب می نویسم ولی خودم فکر می کنم خیلی پراکنده می نویسم.لیلا

می گه خوب می نویسی ولی یه کمی دلگیره!

خوب من چکار کنم خودش اینطوری می شه به خدا!

فکر می کنم ده روزی می شه که به آدمک زنگ نزده باشم.(شق القمرکرده این دختر به خدا)عوضش یه شب در میون خوابشو دیدم.مثلا دیشب خواب دیدم با هم داشتیم می رفتیم سفر.به همون شهری که می گن سوغاتش چای و کلوچه اس!آدمک همون عینک آفتابیه رو زده بود که من خیلی دوستش داشتن.توی راهمون با سه تا پسربچه دوست شدیم که تا آخر سفر ولمون نمی کردن وبه هربهونه ای دنبال نخودسیاه می فرستادیمشون،دوباره برمی گشتن!آدمک غصبانی شده بود ومن هم همش درحال نقشه کشیدن برای دک کردن اونا!صبح که از خواب بیدار شدم کلی خنده ام گرتفه بود ازبس که این خواب خنده دار بود.

این وبلاگ نوشتن هم برای خودش عالمی داره ها!آدم هم خا طرات روزانه شو می نویسه.هم حرفای دلشو می زنه.(آخ که من چقدر حرف دارم)هم ممکنه آخرسریه تایپیست حرفه ای یا یه نویسنده نامی از آب در بیاد!(مثلا)

چندروز پیش که به وبلاگم سرزدم آبی شده بود مثل دریا.منی دونم چرا؟چون وقت

نداشتم زیاد پیگیرش نشدم ببینم چرا اینجوری شده؟آخه وبلاگ پرتقالی که نباید آبی باشه.یعنی ممکنه کار آدمک بوده باشه؟بعید می دونم چون اون تا اون جایی که می تونه

سعی می کنه دور وبر من وخونه وماشین وخدمه وحشمه و.ام پیداش نشه.

طفلکی رو اینقدر اذیت کردم که حق هم داره.این اواخر هروقت زنگ می زدم صداش یه جورایی غصه دار می شد انگار دلش برام می سوخت.(ببین کارم به کجاکشیده شد)

آدمک طفلکی فقط کافی بود سرشو بالابگیره اونوقت:آزاده اینجا ،آزاده ا.نجا،آزاده همه جا!آزاده فقط کافیه دستشو دراز کنه تا آدمکو بدست بیاره.(درست مثل زبل خان با اون دستمال کذاییش)

راستی دیگه چه فایده؟

آزاده قول داده که دیگه دختر خوبی باشه.

یک دلاوراشراق هرگز ازسپاس غافل نمی شود.به هنگام نبرد فرشتگان او را یاری داده اند.نیروهای آسمانی همه چیز را سامان داده اند وبه دلاور اجازه داده اند تا خودرا به بهترین وجه نشان دهد.همراهان دلاور به تفسیر می نشینند:چه بخت بلندی دارد! و دلاور اغلب بیش از آنکه سزاوار باشد به دست می آورد.هنگامی که خورشید غروب می کند،او به زانو می نشیند ونگهدارنده خود را سپاس می گوید.

ادامه داستان:
ماهیگیری کهنسال پاسخ می دهد ؛
-آری!در زمان های قدیم نیاکان من در آنجا می زیستند . اما زمین لرزه جزیره را فرو خورد . با این همه ، گر چه آن را دیگر نمی بینم ، اما گاه آوای ناقوس های معبد را به هنگامی که امواج ، آن ها را در ژرفای اقیانوس به صدا در می آوردند می شنویم .
پسرک به ساحل بر می گردد ، گوش فرا می دهد و سراسر بعد از ظهر را به
به انتظار می نشیند ، اما جز صدای امواج و فریاد مرغان دریائی نمی شنود .
شب هنگام پدر و مادر به جستجویش می روند ، اما پگاه روز بعد او باز به
ساحل باز می گردد . سیمای زن دلمشغولش کرده و نا ممکن می داند زنی به آن زیبائی دروغ بگوید . پس اگر روزی باز گردد می تواند به او بگوید جزیره را ندیده است ، اما پژواک آوای ناقوس های معبد را از ورای تلاطم امواج شنیده است .
ماه ها بدینگونه سپری می شود ؛ زن باز نمی گردد و پسرک او را فراموش می کند . اما به یاد دارد معبدی زیر آب است و یک معبد همواره سر شار از ثروت و گنج است . اگر او آوای ناقوس ها را بشنود مطمئن می شود که ماهیگیران حقیقت را گفته اند و وقتی بزرگ شود می تواند پول بیندوزد و به جستجوی گنج پنهان برود .
دیگر به مدرسه و دوستان خود علاقه ندارد و کودکان با استهزا می گویند :
» او دیگر همانند ما نیست . مدام روبروی دریا می نشیند . از بازی با ما گریزان است چون می ترسد ببازد .«
و هر گاه او را نشسته بر ساحل می بیند به او می خندد .
گر چه پسرک هیچگاه آوای ناقوس کهن معبد را نمی شنود اما هر صبح چیز
تازه ای فرا می گیرد . نخست کشف می کند که اگر بکوشد طنین آن ها را احساس میکند و دیگر حواسش به وسیله ی صدای امواج پرت نمی شود . اندک زمانی بعد به فریاد مرغان دریائی ، وزوز زنبوران عسل و بادی که برگ
های درختان خرما را به هم می کوبد خو می گیرد .
شش ماه بعد پس از نخستین دیدار زن ، دیگر هیچ صدائی نمی تواند حواس پسرک را پرت کند ـ البته او همچنان آوای ناقوس های معبد فرو خفته در دل دریا را هم نمی شنود .
ماهیگیران دیگری هم می آیند ، با او سخن می گویند و پا فشاری می کنند:
ـ ما آوای ناقوس ها را می شنویم !
اما پسرک نمی تواند بشنود .
مدت زمانی بعد ماهیگیران رای خود بر می گردانند :
ـ تو مدام به آوای ناقوس ها می پردازی . دست بر دار و با دوستان خود بازی کن . شاید تنها ماهیگیران توانائی شنیدن آوای ناقوس را داشته باشند.
کم و بیش یکسال پس از آن ، پسرک بر آن می شود تا دست بکشد و به خود می گوید :» شاید اینان درست بگویند . شاید بهتر باشد بزرگ که شدم ماهیگیر شوم . آن زمان باز هر صبح می آیم روی این ساحل تا آوای ناقوسها را بشنوم.« و با خود می اندیشد :» شاید هم این همه تنها افسانه باشد زلزله ناقوس ها را خرد کرده باشد و دیگر به صدا در نیایند.«
و عصر همان روز بر آن می شود که به خانه باز گردد .
وقتی نزدیک اقیانوس می رود تا بدرود گوید ، بار دیگر به طبیعت می نگرد و چون دیگر در پی شنیدن آوای ناقوس ها نیست ، می تواند به زیبائی آواز مرغان دریائی ، زمزمه ی دریا و بادی که برگ نخل ها را می لرزاند لبخند بزند. آنگاه به صدای دوستان خود که سرگرم بازی هستند گوش فرا می دهد و از اینکه می تواند به بازی های دوران کودکی خود باز گردد شادمان می شود . گر چه آن ها به استهزایش گرفته اند ، اما خیلی زود گذشته را فراموش می کنند و پذیرایش می شوند.
پسرک خشنود است و از اینکه روزگار می گذراند سپاسگزار . و این تنها از یک کودک بر می آید و بس !او مطمئن است که روزگار به بیهودگی نگذرانده زیرا آموخته به تماشا بنشیند و طبیعت را گرامی بدارد.
و همچنان که به دریا ، مرغان دریائی ، باد ، صدای برگ درختان خرما و صدای دوستان خود سر گرم بازی هستند گوش می دهد نخستین آوای ناقوسرا نیز می شنود . به دنبال آن آوای بعدی را . و باز هم آوائی دیگر . و وقتی تمامی ناقوس های معبد فرو نشسته در دل اقیانوس به صدا در می آیند او لبریز از شادی می شود.

سال ها پس از آن ، به هنگامی که مرد شد به دهکده ی دوران کودکی خود باز گشت . او هرگز برآن نبود تا گنج فرو خفته در ژرفای دریا را به دست آورد . شاید آن همه پندارهای کودکانه یی بیش نبود و او هرگز آوای ناقوسهای فرو نشسته در دل دریا را نشنیده بود . با این همه برآن شد به ساحل برود و صدای باد و آواز مرغان دریائی را بشنود.
و وقتی مشاهده کرد زنی که با وی از جزیره و معبد میان آن سخن گفته روی ماسه ها نشسته یکه خورد و پرسید:
ـ اینجا چه می کنی ؟
ـ منتظر تو بودم .
گر چه سال ها سپری شده بود . اما زن همان ظاهر پیشین خود را داشت ، با همان روسری که موهایش را پوشانده بود و از گذشت زمان فرسوده نشده بود .
زن دفتری آبی رنگ با برگ های سپید به او داد و گفت:
ـ بنویس : یک دلاور اشراق در نگاه کودک موشکافی می کند ، زیرا کودکان
به دنیا بدون بغض می نگرند .پس زمانی که دلاور می خواهد بداند آیا یک نفر شایستگی اعتماد را دارد از دریچه ی چشم کودک به او می نگرد .
ـ دلاور اشراق کیست ؟
زن به لبخند پاشخ می دهد :
ـ تو می دانی او کیست . او کسی ست که توانائی درک معجزه ی زندگی را دارد . به خاطر باورهایش تا آخرین نفس مبارزه می کند و یارای شنیدن پژواک ناقوس های ژرفای دریا را دارد .
او هرگز خود را دلاور اشراق ندانسته بود و زن به اندیشه اش پی برد :
ـ هر کس می تواند چنین باشد . گر چه هیچکس خود را دلاور اشراق نمیداند
اما همه کس توانائی آن را دارد .
به برگ های دفتر نگریست . زن باری دیگر به لبخند گفت :
ـ بنویس .