امزور چهارمین روزیه که ار قول دادنم به آدمک میگذره.بهش قول دادم دیگه بهش زنگ نزنم.اون شب بعدازاینکه پونصدبار ازصبحش بهش زنگ زدم دریک مکالمه سه دقیقه ای خیلی راحت ازم قول گرفت که دیگه بهش زنگ نزنم.توی صداش خواهش موج می زد.گفت:آزاده،خواهش میکنم،توروخدا بهم زنگ نزن!دلم براش سوخت.احساس کردم خیلی اذیتش کردم.اون شب


خاله ام اینا اومده بودن خونمون ومن خل چل وسط شام اومدهم زنگ زدم.وقتی دوباره رفتم سر شام نمی دونم چرا گلوم گرفته بود وغذا پایین نمیرفت.بعدش رفتم خوابیدم.احساس عجیبی داشتم.احساس کردم خیلی ضعیف شدم.احساس کردم دستم خیلی خالیه.


احساس کردم مچاله شدم وقلبم دیگه نمیزنه .احساس کردم خیلی داغون شدم.دیگه خودم نیستم واز شخصیت اصلی زندگیم


خیلی فاصله گرفتم.چقدر اذیتش کردم وچقدر اذیت شدم.


از نظر روحی خیلی خسته ام احساس میکنم تمام انرژی بدنم تحلیل رفته.دوست دارم خودم رو یه جورایی مجازات کنم به خاطر انجام کارایی که کارای من نبودن.کارایی که اگه آزاده دوسال پیش ،آزاده دوسال بعد،آزاده سی سال بعد و. بفهمن ازدستت حتما


شاکی میشن.


امروز رفتم استخر.روی آب که می خوابیدم احساس بی وزنیش خیلی عالی بود.سعی می کردم تموم غم وغصه هام رو تخلیه کنم.


امروز چندتا تلفن کارتی خالی دیدم اما نمیدونم چرا پام جلونرفت؟


خداوندا حالا که من تموم امور زندگیم،دلم ،فکرم وعشقم رو به تو سپردم توهم منو کمک کن!ازت می خوام که آرامش از دست رفته زندگیم رو دوباره بهم برگردونی.شاید من بلد نبودم ولی حتما راه درست رو بهم نشون می دی!

مروزچراینجوری بود؟هرکاری کردم نشدبنویسم ازفردامی نویسم

من از دست یه ادمی خیلی ناراحتم.